- بازدید : (449)
داستان عاشقانه واقعی (پریا و فرهاد)
من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.
سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم
.دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی.
تااون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف
کردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به
هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب
گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم
پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه
هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون
قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق ؟؟؟؟؟همش کشکه
،هوس،بچگی و.............. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع
میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه دونه
مامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون
نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت
تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی آشناشدم که انجمن
روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم
سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود
پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم
چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.هرروزکه
میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که
نمیتونستم بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام
هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه هاقرارمیزاشتن بریم اردویی
جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه کارگاه داشتیم
که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش
تموم شده ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های
انجمن وقتی وارداتاق شدم خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه
اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که جلسه تموم شداومدپیشم گفت
- بازدید : (510)
داستان عاشقانه