- بازدید : (265)
آناهيتا كه به نسبت لباس مناسب تري به تن داشت به تبعيت از كورش از ماشين خارج شد. منظره ي بديع رو به رو هر دو را به سكوت و احترام واداشته بود. آني كه در طرف ديگر ماشين ايستاده بود، نگاهش از قله هاي سپيد به دنبال عقابي كشيده شد كه در آسمان ، مانند سلطاني بر همه چيز نظارت داشت.
با دور شدن عقاب به حرف هاي كورش فكر كرد. به اين كه او در اين مكان، كه انگار جدا از دنيا بود، نا اميدي هايش را كمتر حس كرده، شايد نا اميدي هايش چندان بزرگ نبوده!
اما هر چه بوده او را به آن جا كشانده تا دل دردمندش را آرام كند. به نيم رخ متفكر كورش نگاه كرد. كورش سنگيني نگاه او را احساس كرد و طنين صداي آرام، اما نافذش سكوت ميان شان را شكست. صدايي كه انگار مراقب بود از يك متري شان آن سوتر نرود و كوهستان نيمه خواب را هوشيار نكند.
- وقار و ابهت كوهستان رو حس مي كني؟
- يعني اين هايي كه گفتي باعث شد تو نا اميد نباشي؟!
كورش جدي نگاهش كرد. چشمان دختر با كنجكاوي انتظار پاسخ مي كشيدند.
- سردت نيست؟
- نه زياد . . . اما تو لباست مناسب نيست.
كورش با حسرت گفت: اي كاش پوتين هام رو برداشته بودم . . . سوار شد!
هر دو باز هم سوار ماشين شدند. كورش بخاري را روشن كرد و در حالي كه نگاهش هنوز منظره ي مقابل را مي بلعيد شروع به حرف زدن كرد.
- هجده سالم بود. يك سال كوچك تر از حالاي تو، با تمام خصوصياتي كه اکثر آدما تو اون سن و سال دارن. مدام به آينده فكر مي كردم. از وقتي يك پسربچه بودم آقاي دكتر صدايم مي زدند و از جايي كه پدرم پزشك بود همه مسلم مي دونستن كه من هم پزشك می شم . حتي اين آرزو رو در نگاه پدرم و صبا مي خوندم. من عاشق اين دو موجود عزيز بودم و خيلي برام سخت بود بگم از پس اين رشته بر نميام! بارها به خودم تلقين كرده بودم كه مي تونم اما هر وقت با بابا به بيمارستان مي رفتم و يك بيمار مي ديدم تا مدت ها از فكر اون بيمار خارج نمي شدم. يك پزشك خوب بايد بتونه در عين دل رحم بودن پر طاقت باشه ، اما من نبودم. وقتي مي فهميدم بيماري روزهاي آخر عمرش رو طي مي كنه افسرده مي شدم و اين افسردگي روي زندگيم و رفتارم تاثير مي ذاشت. در حالي كه يك پزشك هميشه بايد دست كم ظاهر خودش رو حفظ كنه . . . تمام اين احساسات باعث شده بود در وجود خودم احساس ضعف كنم. . . شايد درك نكني براي پسري هجده ساله كه در اوج غروره چقدر سخته كه اعتماد به نفسش رو از دست بده. اين كه فكر كنه خيلي كمتر از اون چيزيه كه ديگران در موردش فكر مي كنن... من سر يك دو راهي واقعي ايستاده بودم كه زندگي آينده ام با انتخاب يكي از اون دو راه مشخص مي شد. انتخاب رشته ي تحصيلي به منزله ي انتخاب شغل آينده ست و براي مرد، كه مي دونه هميشه بايد شاغل باشد و يك سوم عمرش رو براي كارش بده خيلي سخته كه شغلش رو تحمل كنه. به خصوص براي من كه هرگز چيزي در زندگيم وجود نداشت كه بابتش مجبور به صبر و تحمل زيادي باشم. درسته كه مادر نداشتم و پدرم مدام در سفرهاي خارجي يا مطب و بيمارستان بود، اما به آن وضعيت عادت كرده بودم و وجود خانواده ي ياوري هم كمتر فرصت فكر كردن به اون خلاء بزرگ رو مي داد. . . در هر حال با اون شرايط و سن و سال غم بزرگي روي دلم سنگيني مي كرد كه من حتي نمي تونستم در موردش با كسي حرف بزنم.. در حقيقت شرم مانعم مي شد. شرمي كه مي دونستم شايد نابودم كنه. مستاصل و درمانده بودم . . . روزي كه دفترچه ي كنكور رو گرفتم انگار حكم حبس ابدم رو خريده بودم! مي دونم به نظرت غم بچه گانه و خنده داري داشتم اما پاي تمام عمرم در ميون بود . . . شايد خنده ات بگيره ، حالت دختري رو داشتم كه مي خواستند به زور به پيرمردي عبوس شوهرش بدن ! شايد اين طوري بهتر دركم كني. شغل من براي من مهم تر از ازدواجم محسوب مي شد يا شايد به یه ميزان پراهميت . . . چند روزي فرم دانشگاه رو مثل آيينه ي دق مقابلم گذاشتم و فكر كردم. . . صبا زودتر از همه متوجه تغيير حالاتم شد. . . بابا هميشه درگير كارهاش بود. حالا خيلي بهتر شده . . . اون روزها جوان تر و پر انرژي تر بود و گاهي فقط براي خواب به خانه مي اومد.
كورش در ميان خنده ادامه داد: چند سال پيش يك بار صبا حسابي جوش آورد و يك بحث حسابي به راه انداخت و بابا رو تهديد كرد اگر بخواد به آن رفتارش ادامه بده، عكس العمل هاي بدي می بینه .
آني نيم نگاهي به او انداخت و پرسيد: چه عكس العمل هايي؟
كورش كه هنوز در چهره اش آثار خنده بود شانه بالا انداخت و گفت: نمي دونم! كار به عكس العمل نكشيد. بابا عاشق صباست . . . هميشه هم بوده . . . بي اون كه نشون بده از حرف هاي اون ترسيده كم كم از فشار كارش كاست. . . دعواي اونا واقعا ديدنيه. . . اول هيج كدوم كوتاه نميان اما در عمل مطابق ميل هم رفتار مي كنن . اين رفتارشون تا همين چند سال پيش خيلي مشخص بود اما حالا مدتيه بحث و مشاجره اي نديديم . . . به قول خودشون ديگه با وجود يك دختر و پسر جوون تو خونه بايد بيشتر مراقب رفتارشون باشن .
لجظه اي سكوت كرد. نگاهش هنوز به رو به رو مانده و از ديدن آن همه شكوه خسته نشده بود.
- صبا فهميد من دچار مشكل شدم. . . يك روز كه بي حوصله تلويزيون تماشا مي كردم گفت: هر وقت فكر كردي از پس مشكلت بر نميآيي مطمئن باش شارژ اعتماد به نفست داره تموم مي شه! اگه خودت نتونستي شارژش كني اشكالي نداره دنبال يه شارژر ديگه بري. اين شارژر هر شخص مطمئن يا هر چيز با مفهومي مي تونه باشه. . .
صبح روز بعد ماشين صبا رو ازش قرض گرفتم و از خونه زدم بيرون. فقط حركت كردم. نمي دونستم كجا بايد برم. فقط رفتم. يك آن به خودم اومدم ديدم به جاده ي چالوس رسيدم. . . سر دو راهي ديزين پيچيدم بالا. شيب تند جاده و رودخونه اي كه بر خلاف مسير من با شتاب پايين مي رفت تحريكم مي كرد كه بالاتر برم. اون روز يك روزي بود مثل امروز. حتي هوا هم همون طوري به نظرم مي رسه. فكر مي كنم ماشين رو همين جا نگه داشتم. . . آره. . . شايد فقط چند متري اون طرف تر بود. . . يك ساعت تمام من اينجا ايستاده بودم و نگاه مي كردم و فكر مي كردم. اما نه فكرهاي مغشوش و نا اميد كننده. انگار اين كوه ها با من حرف مي زدند. حتي خدا رو بيشتر احساس كردم. ذره بودن خودم رو توي اين دنياي بزرگ بيشتر فهميدم و در عين حال قدرتي رو كه خداوند به من داده.تا به حال فكر كردي انسان با تمام كوچكي خودش دست به چه كارهاي بزرگي زده. فكر كردي كه ذهن آدم ها چقدر وسيعه؟ شايد به اندازه ي كائنات. مغز انسان حد و مرزي نداره و تا هر جايي كه بخواد مي تونه برسه حتي تا به خدا!
- خدا همه جا هست.
- بله، درسته. اون همه جا هست. چيزي از خدا به ما نزديك تر نيست. اما ما چي؟ ما به خدا نزديك هستيم؟ فاصله ي ما تا خدا خيلي زياده. . . خيلي . . . در هر حال خداوند به ما اين لياقت رو داده كه زنده باشيم. . . پس بايد خوب زندگي كنيم. در هر جا و در هر موقعيتي كه هستيم بايد بهترين راه رو انتخاب كنيم. . . و من با وجودي كه براي پزشكي درس خونده بودم و مطمئن بودم قبول می شم ، اما بهترين راه رو براي خودم انتخاب كردم. من با شجاعت تمام فرم پزشكي و غير پزشكي رو پر كردم و در كمال تعجب هم در رشته ي پزشكي و هم رشته ي مورد علاقه ام قبول شدم. نمي دوني بعد از قبولي چقدر همه حيرت زده شده بودند وقتي فهميدند من مهندسي الكترونيك رو به پزشكي ترجيح دادم. همه منتظر يك جراح موفق ديگه بودن كه كار پدرش رو ادامه بده. حتي پدرم ... شايد نا اميد شد اما من هدفم رو انتخاب كرده بودم. من مي خواستم موفق باشم و از زندگيم لذت ببرم. من فهميدم كه عمر آدمي چقدر زود مي گذره و اين فرصت كوتاه ارزش عذاب كشيدن نداره. فهميدم اگر خوب و موفق باشم هم خودم از زندگيم بهره مي برم و هم به ديگران بهره مي رسونم. هم خودم به آرامش مي رسم و هم اطرافيانم از آرامش من در راحتي خواهند بود. . . آه. . . خيلي حرف زدم تا به حال اين قدر پشت سر هم حرف نزده بودم.
بعد نگاهي به آني كه متفكر مي نمود انداخت و ادامه داد: خسته ات كردم. مي دونم.
او سرش را به نشانه ي منفي تكان داد و گفت: تو خوب حرف مي زني.
- من اهل نصيحت كردن و اين حرف ها نيستم اما فكر كردم بد نباشه اين تجربه ام رو براي تو تعريف كنم. حداقلش اينه كه يك كمي سرگرم شدي.
آني نگاهش را به چشمان شوخ كورش دوخت و با حالتي جدي و در عين حال ملايم گفت: تو خيلي مهربوني. . .
بعد سرش را زير انداخت و ادامه داد: هميشه از تو بدم مي اومد. . . يعني اون وقت كه تو رو نمي شناختم. . . وقتي تو رو ديدم اول، ازت بدم مي اومد هنوز. . . اما. . . هر چي بيشتر تو رو شناختم. . . فهميدم كه تو . . . خيلي آروم . . . مهربون. . . عميق و چي مي گن. . . ؟! مسئوليت. . . مسئول. . . هستي. اما يك كمي هم عجيب هستي!
كورش خنديد و گفت : مهم نيست من چي هستم. مهم اينه كه تو چي مي خواي باشي. فكر كنم الآن اين تو هستي كه سر دو راهي ايستادي و بايد تصميم بگيري. فقط. . .
آناهيتا ميان حرفش پريد: من هم مي خوام خوب و موفق باشم. مثل تو.
- اگر واقعا همچين خيالي داري اجازه بده يك نفر كمكت كنه تا اول با مشكلات روحيت كنار بيايي. تو بايد از درون خودت رو بسازي و بعد براي آينده ات يك تصميم درست بگيري.
- من از اين وضع خسته هستم. . . تو بگو چي كار كنم؟
كورش كه با تمام وجود لبخند بر لب آورده بود ماشين را روشن كرد و گفت: همه چيز رو بسپار به من.
اولين كاري كه انجام داد اين بود كه با پدرش به صورت خصوصي در مورد تصميم آناهيتا صحبت كرد و از او خواست آن ها را به يكي از دوستان خوب روانكاوش معرفي كند. منصور كه از تصميم او كمي متعجب و در عين حال خوشحال شده بود. در اولين فرصت با دوستش تماس گرفت و يك وقت فوري قبل از پشيماني احتمالي آناهيتا گرفت.
كورش هم براي اين كه به آناهيتا بقبولاند كسي از ماجرا مطلع نيست به او اطمينان داد خودش با دوست پدرش تماس گرفته و براي روز بعد قرار ملاقات گذاشته.
همه چيز آن چنان سريع رو به راه شده بود كه آناهيتا كمي گيج و ناباور به نظر مي رسيد.
بالاخره روز ملاقات با دكتر هوشمند فرا رسيد. آني از صبح آن روز كمي بي قرار بود. كورش يك مرتبه از شركت با او تماس گرفت تا قرارشان را يادآوري كند و به او قوت قلب دهد. شب قبل نيز از ثمره خواسته بود از آناهيتا عذرخواهي كند كه او به اصرار پدر و كورش تن داد و با اكراه از او معذرت خواست. آناهيتا به خوبي متوجه حالات او بود اما نشان مي داد كه اهميتي به آن موضومع نمي دهد!
ساعت از شش مي گذشت كه كورش به خانه آمد. عفيفه خانم از آشپزخانه به استقبالش آمد و طبق سفارش مامان مهين ليواني آب ميوه به دستش داد تا قبل از رفتن به اتاقش بنوشد. مهين روزي چند بار با خانه ي آن ها تماس مي گرفت سقارش هايي به عفيفه خانم مي كرد و گاهي با ثمره و كورش و به ندرت با آني صحبت مي كرد. كورش آب ميوه اش را با عجله سر كشيد و به سراغ آنيتا رفت. طبق معمول او در اتاق خود يافت، چند ضربه آرام به در زد. آني پشت كامپيوتري كه منصور به تازگي برايش خريده بود نشسته و مشغول بود. با شنيدن صداي در حدس زد كه كورش است. كش موهايش را باز كرد و با سرعت دوباره به دور موهايش بست تا مرتب باشد. بي اختيار ابروهايش را با انگشت به طرف بالا كشيد و اجازه ي ورود داد.
كورش در را به آرامي باز كرد اما فقط يك قدم به درون گذاشت و گفت: فكر كنم بهتره ديگه حاضر بشي.
آني بي آن كه از جايش بلند شود صندلي را به سمت او چرخاند و گفت: فكر كردم گفتي براي آخر وقت مي ريم.
- بايد ساعت هفت اون جا باشيم. تا من يه دوش بگيرم و حاضر بشم تو هم آماده شو. نيم ساعت ديگه راه ميفتيم.
به نظرش رسيد دختر كمي مضطرب است و دوباره سايه ي خاكستري نگراني چشمانش را تيره كرده. كورش با شيطنت لبخندي زد و گفت: تا اون جايي كه من مي دونم اين خانم دكتر هنوز كسي رو توي مطبش به قتل نرسونده!
از حالت او آني هم لبخندي كمرنگ روي لب نشاند. لبخندي كم جان و سريع. كورش باز فكر كرد « لبخند جرقه اي!»
در حالي كه هنوز چهره اي بشاش داشت با گفتن اينكه تا نيم ساعت ديگه پايين باش از اتاق خارج شد و در را بست. با رفتن رفتن كورش چهره ي دختر به غم نشست. با تاني از جايش بلند شد و در كمد لباس هايش را باز كرد. در آن مدت ، قبل از اين كه آن اتفاق براي صبا بيافتد هداياي زيادي از اقوام گرفته بود. از ميان لباس هاي رويش، ژاكت زرشكي رنگ روي زانو و خوش پوشي كه صبا برايش گرفته بود با جين سرمه اي انتخاب كرد . شال پشمي اما نازك و ظريفي همرنگ شلوار روي سر انداخت. بوت ها و كيف سرمه اي اش را نيز در دست گرفت و از پله ها پايين رفت. آرايش ملايم و دلپذيري كه مانند اغلب اوقات روي صورت نشانده و رنگ تيره ي روسري او را جذاب تر از هميشه ساخته بود. مي دانست رنگ هاي تيره بيش از رنگ هاي روشن به او مي آيد و نا خود آگاه مي خواست تاثير خوبي روي روانكاوش داشته باشد. از طرفي هم حس مي كرد شايد با داشتن ظاهري خوب اعتماد به نفس بيشتري پيدا كند. ثمره كه روي مبل لم داده بود و درس هاي فردايش را مرور مي كرد با ديدن او پرسيد: اين ساعت كجا داري مي ري؟
قبل از اين كه بتواند حرفي بزند عفيفه خانم از پشت سرش گفت: كورش خان مي خواد آنيتا خانم رو ببره خريد.
ثمره نگاهي كه هنوز دوستانه نبود به صبا انداخت و در حالي كه حس مي كرد توجهات كورش به او معني ندارد با دل خوري سرش را داخل كتابش فرو كرد. آناهيتا مقابل در ورودي شالش را مرتب كرد،بوت هايش را به پا كرد و به حياط رفت تا آن جا به انتظار كورش بماند. كورش مثل هميشه مرتب و ساده از پله ها پايين آمد. عفيفه خانم كه با وسواس لكي را از روي نرده ي پله ها پاك مي كرد با ديدن او گفت: كورش خان براي شام بر مي گرديد؟
- بله، گمونم تا دو ساعت ديگه خونه باشيم.
بعد نگاهي به ثمره انداخت . او را بي توجه مشغول مطالعه ديد.
- فردا امتحان عربي داري؟
ثمره بي آن كه نگاهي به برادر بكند با دل خوري گفت: بله.
- اشكالاتت رو يادداشت كن وقتي برگشتم باهات كار كنم.
- مشكل خاصي ندارم. اگر هم بود تلفني از راحله مي پرسم. شما به كارتون برسيد مبادا به خانم بد بگذره!
كورش با لبخند به سمت خواهر كوچكش كه چون كودكان بهانه گيري مي گرد رفت. دستي به موهاي صاف و تيره اش كشيد. ثمره هنوز خوددار و بي تفاوت بود. كورش آهسته چند تار از موهايش را كشيد. ثمره ناليد و خودش را لوس كرد.
- اِ ! نكن ديگه. دارم درس مي خونم.
- تو كه اين طوري نبودي ثمر!
ثمره با بغض قطره اشكي را فرو خورد و گفت: تا وقتي مامان برنگرده من همين طوري ام. خوب هم نمي شم.
كورش كنار او نشست. كمي خم شد و نزديك گوشش زمزمه كرد: وقتي صبا برگرده نمي گه اين دختر اخمو و ننر كيه تحويل من داديد؟!
ثمره باز هم كمي خودش را لوس كرد و بالاخره طاقت نياورد به گردن برادر آويزان شد و او را بوسيد تا بد اخمي اش را جبران كرده باشد.
وقتي كورش وارد حياط شد آني از شدت سرما در خودش مچاله شده بود و با حرص از اين سو به آن سو قدم مي زد.
- ببخشيد دير كردم. . . حالا چرا اين جا منتظر موندي؟!
آنيتا نگاهي غضب آلود تحويل او داد. اشاره اي به ساعتش كرد و در حالي كه باز هم بر اثر عصبانيت لهجه اش غليظ تر شده بود گفت: گفتي نيم ساعت بعد. . . يعني شش و نيم. حالا ده دقيقه از نيم ساعت گذشته. ده دقيقه من اينجا لرزيدم!
- گفتم كه معذرت مي خوام و اين رو هم گفتم نبايد مي اومدي توي حياط.
او مي خواست بگويد تحمل رفتار ثمره را نداشت اما سكوت كرد و به طرف در كوچه رفت.
كورش كه ماشين را مقابل در پارك كرده بود به دنبال او از خانه خارج شد. در طول مسير هر دو ساكت بودند و فقط به موسيقي ملايمي كه از ضبط صوت پخش مي شد گوش مي كردند. حدود ربع ساعت بعد كورش ماشين را كنار خيابان اصلي مقابل ساختمان بزرگ پزشكان نگه داشت. ضبط را خاموش كرد و گفت: طبقه ي سوم، واحد دو. دكتر هما هوشمند. آنيتا نگاهي به او كه خونسرد مي نمود انداخت و گفت : اين يعني من بايد تنها برم؟!
كورش برگشت و نگاهش كرد.
- بله. مگه چه اشكالي داره؟ دكتر هوشمند الآن منتظر توست. كافي يه خودت رو به منشي معرفي كني.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .