- بازدید : (267)
منصور قبل از اینکه از جای بلند شود،لحظه ای دست صبا را فشرد.انگار می خواست به او بگوید زود بر می گردم.منصور متوجه نبود آنی تمام مدت با دقت رفتار او را زیر نظر دارد.
در اتاق استراحت پزشکان،فقط دو پزشک زن میان سال حضور داشتندکه با ورود آنها به بهانه ای اتاق را ترک کردند.منصور خود را روی کاناپه بزرگ انداخت و پاهایش را روی میز جلو مبلی دراز کرد.کورش از فلاسکی که روی میز بود برای پدرش چای ریخت.
منصور تعارف کرد : برای خودتون هم بریز.
کورش تمایل زیادی برای نوشیدن چای در خود می دید پس لیوانی هم برای خودش پرکرد.یک لیوان چای هم به دست آنی دادمنصور نگاهش را به لیوان چای دوخته بود در حالیکه بخار برخاسته از چای را با چشم دنبال می کرد،انگار با خودش حرف می زند نجوا گونه لب باز کرد و شروع به حرف زدن کرد.
- اولین مرتبه که دیدمش فقط شش سالش بود!
با آن جلمه توجه کورش و آنی را به خود جلب کرد.هر دو اندکی متعجب و متأثر از لحن و حالت او به چهره اش خیره شدند.در نگاه منصور چیز غریبی موج می زد.حالتی داشت انگار حالا صبای شش ساله را پیش رو دارد!
- ختم پدرم بود!... من خیلی بهش وابسته بودم ... بعد از فوت مادرم،تمام زندگی من اون بود.وقتی مرد به شدت احساس تنهایی می کردم.اقوام درجه یک هم همگی مثل یک مشت کفتار،بعد از یک قهر طولانی به خونه ما اومده بودند و منتظر بودند ببیند پدرم چه تصمیمی در مورد ثروتش گرفته ... پدرم وصیت نامه اش رو تحویل وکیل جوانمون داده بود ... پدر صبا ... اون رو وکیل سابقمون قبل از مرگ پدرم معرفی کرده بود ... من ارتباط زیادی باهاش نداشتم ... اما اون روز،پیوندی ناگسستنی بین ما بوجود اومد ... من خسته از اون همه دو رویی و سنگدلی به باغ بزرگ خونه مون رفته بودم.صدای جمعیت و قرآن از داخل ساختمان به گوشم می رسید اما من کم کم محور درختی می شدم که گاهی اوقات تابستانها پدرم یک صندلی زیرش می گذاشت و رویش می نشست و مطالعه می کرد.نزدیک بود به گریه بیافتم که صدای کودکانه ای مثل صدای فرشته ها منو به نام خوشه و چقدر قشنگ! هنوز طنین صداش توی گوشمه" آقا منصور" ی که اون فرشته کوچولو به زبون آورد دلم رو لرزوند.بی اختیار به سمت صدا برگشتم.باور نمی کردم اون موجود کوچولویی که جلوم ایستاده انسانه! صبا جالبترین بچه ای بود که تا اون روز دیده بودم.یک جورایی خاص بود ... با همه فرق داشت.موهای روشن و مواجش رو که تا کمرش می رسید اطرافش رها کرده بود ... صورت گرد و سپیدش بخاطر سوز و سرما سرخی مطبوعی داشت.چشمان عسلی و خوش فرمش به وضوح می درخشید و لبای به شدت سرخش با لبخندی معصومانه به نظرم مثل غنچه نیمه باز شده ای می اومد ... وقتی چهره ماتم رو دید قدمی به سمتم آمد.لبخندش کمرنگ تر شد و گفت: آقا منصور شما هستید دیگه؟!
سرم را به آرامی تکان دادم.دوباره لبخندش جان گرفت و با هیجان گفت: این خونه مال شماست؟
از سوالش هم تعجب کردم و هم خنده ام گرفت.چند قدم پیش رفتم و گفتم: بله.چطور؟
او نگاهی به اطرافش انداخت و با شیفتگی و حسرت گفت: خوش به حالتون!
با تعجب بیشتری پرسیدم: چرا خوش به حالم؟!
او با حالت قشنگی شانه های کوچکش را بالا انداخت و گفت: برای اینکه اینجا خیلی قشنگه و خیلی بزرگه و باغ داره و ...
ناگهان لحنش تغییر کرد و با هیجان بیشتری ادامه داد:خوش بحال بچه هاتون.حتما حسابی اینجا قایم باشک بازی می کنن ... گرگم به هوا هم خیلی خوبه ...
به حرفها و حالتش خندیدم و گفتم بچه ندارم
با ناراحتی گفت: زن هم ندارید؟
- نه! من هیچکس رو ندارم.
نمی دونم چرا باید در مورد بی کسی ام به یک دختر بچه شش ساله حرفی می زدم.اما گفتم ... دلم می خواست اون باز هم با اون لحن شیرین و چشمان درخشان کنجکاو برام حرف بزنه.چهره اش اندوهگین شد و نگاهش به برگهای زرد پاییزی زیر پاهایش خیره ماند..کمی مکث کرد و بعد گفت : چقدر بد!
با خنده گفتم: شاید بتونی جای دختر من باشی.
به سرعت گفت: نه! من خودم بابا دارم! اما با شما دوست می شم. یا شاید ...
یک مرتبه انگار چیز مهمی به خاطر آورده باشد با خوشحالی تقریبا فریاد زد: من دایی ندارم! شما دایی من بشید.باشه.
با همه وجودم گفتم: باشه!
وقتی شیفتگی اش را نسبت به خانه و تنهایی ام دیدم به او پیشنهاد دادم تمام قسمتهای عمارت و باغ را نشان دهم.دیگر،میهمانان مجلس،اندوه از دست دادن پدرم و تنهایی از یادم رفته بود و آن دختر بچه با نشاط و فرشته سا تمام ذهنم را مشغول خود کرده بود.نیم ساعت بیشتر همراه او بودم.دستان کوچک و نرمش در دستم بود و حتی چند بار برای اینکه حس کردم خسته شده او را در بغل گرفتم.عطرخوش کودکانه و آرام بخشش رو هنوز هم حس می کنم.من اون روزها به دنبال یک مسکن بودم و خداوند دارویی برای من فرستاده بود که داشت کم کم تمام قلبم رو مال خود می کرد!
تا وقتی یکی از پیشخدمتها به سراغمان آمد ما با سرخوشی مشغول تماشای خانه بودیم.او گفت پدر صبا با نگرانی دنبال دخترش می گردد.تازه آن وقت بود که فهمیدم او دختر وکیل جوانمان است.رضا یاوری وقتی دخترش را در آغوش من دید نفس راحتی کشید.اما چهره اش همچنان پریشان و منقلب بود.گویا همسرش پا به ماه بود و او صبارا به علت شیطنتهایش با خود آورده بود تا مادر کمی استراحت کند.
بعد از صرف شام تلفنی به خانه شد که برای رضا بود.درد زایمان همسرش شروع شده و او را به بیمارستان برده بودند.صنم را هم گویا به دست همسایه ها سپرده بودند.وقتی جریان را شنیدم و دست پاچگی رضا را دیدم پیشنهادی به او دادم که کمی مرددش کرد.می دانستم مجبور است اول صبا را به دست کسی بسپارد و بعد نزد همسرش برود.این مسئله وقت زیادی از او می گرفت.پس دل به دریا زدم و گفتم: بذار دخترت اینجا بمونه.قول می دم مثل چشمام ازش مراقبت کنم.
با تردید نگاهم کرد و به شدت به فکر فرو رفت.اصرار کردم و گفتم قدسی خانم،پیشخدمت منزل هم هست و هواش رو داره.صبا با شنیدن پیشنهاد دست پدر را گرفت و با التماس گفت: بابایی،اجازه بده دیگه!
او متعجب به دخترش نگاه کرد و گفت: یعنی دلت می خواد بمونی؟
او سرش را معصومانه و ملتمس تکان داد و رضا با خنده گفت: باور نمی کنم!
صبا سمت من آمد.دستم را گرفت و گفت: دایی منصور هنوز چندتا اتاق رو نشونم نداده.
بالاخره رضا موافقت کرد و یکراست به بیمارستان رفت.وضع مهین خانم خیلی نگران کننده بود ... بچه اش دو ساعت بعد از تولد فوت کرد و خودش هم حال روحی و جسمی مناسبی نداشت.من خیلی زود جریان رو فهمیدم و تصمیم گرفتم خودم قضیه رو برای صبای کوچک توضیح بدم.
اون شب،شب فراموش نشدنی و خاطره انگیزی برای من بود.برای اولین بار در عمرم کنار تخت خواب دختر بچه ای نشستم و برایش قصه تعریف کردم تا بخوابد.او که کمی ترسیده بود دستم را محکم در دستش نگه داشته و همانطور به خواب رفت.چقدر معصوم و شیرین بود.
من هر طور می تونستم چند روزی صبا را پیش خودم نگه داشتم.اوضاع خانه رضا بهم ریخته بود.خانواده اش به علت فوت ناگهانی شوهر خواهرش نتوانسته بودند از شیراز به تهران بیایند.خانواده و خواهر مهین خانم هم آن زمان اروپا زندگی می کردند.پدر و مادرش هم که فوت کرده بودند.اوضاع خوبی نبود.بالاخره خاله پیر مهین به دادشان رسید و صبای کوچک من هم بعد از سه روز به خانه شان برگشت.البته روز آخر خودش هم بی قراری می کرد و از اینکه برادر کوچیکش مرده به شدت افسرده و غمگین بود.
منصور آه عمیقی کشید.جرعه ای از چای سرد شده اش نوشید و ادامه داد: از اون روز به بعد صبا تکه ای مهم از زنگی من شد.ما با هم در مورد هر چیزی حرف می زدیم و ابراز عقیده می کردیم.اون اکثر سوالات خودش رو از من می پرسید و برایم شیرین زبانی می کرد.من هم پاسخ سوالات بی پایانش رو با دقت می دادم.برای او و صنم لباس و اسباب بازیهای رنگارنگ می گرفتم و هر چند وقت یکبار با اصرار دو خواهر رو به خانه ام می بردم.قدسی خانم هم عاشق بچه ها شده بود و حسابی به آنها می رسید.من دیگر درد بی پدری و تنهایی رو کمتر حس می کردم و روابطم هر چه می گذشت با خانواده یاوری عمیق تر و وسیع تر می شد.کم کم به عضوی از خانواده شان تبدیل شده بودم که حتی در میهمانیهای خصوصی دعوتم می کردند ... من هم مثل یک دایی واقعی،مهربان و دلسوز به بچه ها و بخصوص صبا محبت می کردم.نمی دونستم او هم روز به روز به من بیشتر وابسته می شود ... نمی دونستم بالاخره روزی تفاوت مرا با یک دایی به خوبی می فهمه.من فقط عاشق اون بودم و تمام عشقم رو بی دریغ نثارش می کردم.
وقتی جملات آخر را بر زبان می آورد صدایش لرزید و چشمانش پر از اشک شده بود.
کورش هم چشمانش نمناک شده و هنجره اش را بعضی سمج می فشرد.آناهیتا اما با چهره ای به شدت درهم و حالتی متفکر به چهره منصور خیره بود.لحظاتی در سکوتی سنگین،انگار زمان متوقف شده گذشت تا اینکه با خوردن تقه ای به در و ورود دکتر عظیمی هر سه به خود آمدند.منصور قطره اشکی را که روی گونه اش جاری بود پاک کرد.چهره مردانه اش را بیشتر درهم کشید و چای اش را تلخ نوشید.
کورش ویلچر آنی را آرام به سمت اتاقش هدایت کردو در همان حال به رفتار و حرفهای پدرش می اندیشید.وقتی به دختر کمک کرد روی تخت دراز بکشد لحظه ای به چهره اندوهگین او نگاه کرد و گفت: تا به حال بابا رو این طوری ندیده بودم ... اون حتی برای ما زیاد از گذشته ها حرف نمی زنه.
- یعنی اولین بار بود این داستان رو شنیدی؟!
کورش متفکرانه سر تکان داد.
- براش نگرانم.اون خیلی به صبا وابستگی داره ... می ترسم از پا بیافته.
بعد لبخندی کم جان بر لب آورد و ادامه داد: بهتره استراحت کنی.من هم می رم پایین ... کاری داشتی خبرم کن.
کورش داشت می رفت که آنی گفت: ممنون که به حرفهام گوش دادی.
کورش لبخندی دوستانه به رویش پاشید و از اتاق خارج شد.
بعد از اینکه هوا به طور کامل روشن شد،کورش با نوید تماس گرفت و اتفاقاتی را که افتاده بود خلاصه در چند جمله کوتاه برای او تعریف کرد.هنوز یک ساعت نگذشته بود که نوید همراه مامان مهین،صنم و مجید در بیمارستان بودند.
وضعیت صبا چون ساعاتی قبل بود و آنی هم در خواب عمیقی به سر می برد.منصور نیز به اصرار دکتر عظیمی و کورش در یکی از اتاقهای خالی بخواب رفته بود.ملاقات کنندگان صبا و آنی را از دور دیدند و با اندوه و نگرانی رفتند تا بعد از ظهر باری دیدار آنها باز گردند.
با صدای اذان چشمانش را آرام گشود.اتاق خالی بود و نور خورشید با سخاوت تا میان اتاق کشیده می شد.دیگر از ابر و باران خبری نبود و فقط صدای وزش باد از میان درز پنجره به گوش می رسید.آنی در اتاق خالی چشم گرداند و به زحمت روی تخت نشست.سرش هنوز کمی گیج می رفت و بدنش دردناک بود.آن خواب عمیق خستگی را تا حد زیادی از وجودش به در کرده و بجای آن کسالتی غریب به جانش ریخته بود.همان دم پرستاری از در وارد شد.به بدنش لبخندی زد و با مهربانی گفت: خوب خوابیدی؟
آنی سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
- چند مرتبه من و آقای کیانفر بت سر زدیم،اما اونقدر خوابت عمیق بود که متوجه هیچ چیز،حتی سر و صدای بیمارستان نمی شدی ... اون قرص خوابی که بهت داده بودم تأثیر زیادی روت داشت ... فکر کنم باید یکی هم به آقای کیانفر بدم! طفلک از دیشب تا بحال اصلا نخوابیده.مدام یا به تو سر می زد،یا به پدر و مادرش.
بعد لبخندش را پر رنگ کرد و در حالیکه بالش های پشت آنی را مرتب می کرد ادامه داد: معلومه خیلی به هر سه نفر شما علاقه داره.آنی آه عمیقی کشید و بعد پرسید: از صبا چه خبر؟
- مادرتون؟ راستش حال ایشون تغییری نکرده.بیچاره آقای دکتر هم خیلی ناراحت هستند.
دختر به بالش ها تکیه داد و پرستار با گفتن اینکه حالا برایش غذا می آوردند او را ترک کرد.
با بی میلی چند قاشق غذا به دهان گذاشت و بعد میز را به عقب هل داد.شال نارنجی رنگش را که برایش کنار تخت گذاشته بودند روی سر انداخت و از تخت به زیر آمد.قبل از غذا پرستار کمکش کرده و لباس راحتی را که کورش از خانه برایش آورده بود به او پوشانده بود.یک پیراهن خواب با پارچه ای ضخیم آبی رنگ که طرحهایی از گل های ریز صورتی روی آن بود.آنی به علت مدل دخترانه لباس و اینکه اندازه ای تا کمی بالای قوزک پائین می رسید و در حقیقت کمی برایش کوتاه بود،فهمید که لباس متعلق به ثمره است.در هر حال وقتی از اتاق خارج می شد فکر می کرد لباسش به اندازه کافی پوشیده است.
سرش در محل شکستگی هنوز دردناک بود و حس می کرد برای راه رفتن باید دستش را دیوار بگیرد مبادا سرش گیج رود.
چند متری از اتاقش دور نشده بود که در آسانسور روبرویش باز شد و کورش با کیسه ای در دست از آن خارج شد.با دیدن آناهیتا متعجب و کمی عصبانی قدمهایش را تند کرد.
- تو اینجا چه کار می کنی؟
آنی پاسخی نداد.کورش حالا به او رسیده بود.بی آنکه لمسش کند او را به سمت اتاقش راهنمایی کرد.
- برگرد توی اتاقت.برات مانتو آوردم،گذاشتم توی کمد اتاقت.چرا با لباسهای خواب راه افتادی تو راهرو؟
آنی اخمی کرد و گفت: هوا خوبه ... لباسم هم آستین بلند داره ... دامن بلند داره ...
- بله،اما لباس خوابه.درست نیست.
آنی با حرص گفت: اینجا بیمارستانه ... خیابون نیست.من هم هر جوری دلم بخواد میام بیرون.
کورش لحظه ای به چشمان خشمگین او نگاه کرد.
- این طوری حالت خوبی نداری ... من که نمی تونم همه چیز رو برات توضیح بدم.یک کم صبر کن برات مانتو بیارم.
از او دور شد و آنی را متعجب بر جای گذاشت.
دختر،منظور او را خوب درک نکرده بود،اما حالتی در کورش وجود داشت که تنها او را آزرده نمی کرد حتی حس غریب و خوشایند در دلش می نشاند.
با کمک کورش مانتوی کوتاه خاکستری رنگش را پوشید.کورش با لبخند گفت: حالا بهتر شد.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .